گویدا: با تبریک روزهای مبارک دهه ی کرامت و ایام تولد حضرت فاطمه ی معصومه سلام الله علیها، ماجراهایی را از کرامات این بانوی بزرگوار نقل می کنیم.
دیدار با مادر پس از سال ها/شفای دختر17ساله/شیعه شدن مرد مسیحی
حجتالاسلام ابن الرّضا از حاج آقای کشفی از خدمتگزاران حرم حضرت معصومه(س) نقل کردند که در ایام جنگ، شبی از شبها گروهی از اسرای عراقی را به حرم مطهّر کریمه اهلبیت آورده بودند، در طرف بالای سر حضرت میلههایی نهاده شده بود که اسرا در داخل میلهها و دیگر زائران در بیرون میلهها مشغول زیارت بودند، یک مرتبه دیدیم که زنی از میان تماشاگران جیغ کشید و بلافاصله یکی از اسرا نیز جیغی کشید. معلوم شد که این اسیر از شیعیان عراقی بوده، به خدمت سربازی رفته، توسّط ارتش عراقی او را اجباراً به جبهه بردهاند و آنجا به اسارت نیروهای ایرانی در آمده است.
مادرش نیز به جرم شیعه بودن از عراق اخراج شده، به ایران آمده، در قم اسکان داده شده و به کلّی از سرنوشت پسرش بیخبر مانده است. این مادر بیچاره، هر شب به حرم مطهّر حضرت معصومه(س) مشرّف میشده، به خدمت بی بی عرض میکرده: بی بی جان من پسرم را از تو میخواهم.
آن شب نیز چون شبهای دیگر به حرم مشرّف شده، برای پسرش دعا کرده، به حضرت معصومه(س) متوسّل شده است که یک مرتبه پسرش را در میان اسیران دیده، بی اختیار جیغ کشیده، پسرش نیز متوجّه مادر شده، متقابلاً جیغ کشیده و این گونه از عنایات حضرت معصومه(س) پس از سالها جدایی، چشم مادر با دیدن میوه دلش روشن میشود. پس از این رخداد جالب، توسط سازمان بینالمللی ترتیبی داده شد که این پسر از اسارت آزاد شده به کانون گرم خانواده برگردد.
شفای دختر 17 سالهحجتالاسلام قاضی زاهدی شاهد یکی از کرامتهای حضرت معصومه(س) در 20 سال قبل بود که متن آن به شرح زیر است: در حدود بیست سال قبل شبی در حرم مطهّر دعای توسّل برقرار بود و من در دعای توسّل شرکت کرده بودم، در وسط دعای توسّل برققطع شد و مدّتی حرم تاریک بود تا چراغها روشن شد احساس کردم مردم به نقطه خاصّی در حرم مطهّر همانجا که قبر شاه عباس هست، متوجّه شدند. من نیز به آن نقطه کشیده شدم، دیدم یک دختر 17 سالهای را در میان گرفتهاند و همه متوّجه او هستند.
معلوم شد که این دختر از 10 سال پیش به دنبال یک بیماری حادّ و مزمن زبانش گنگ شده بود و برای طلب شفا او را به مشهد مقدّس بردهاند و آنجا متوسّل شدهاند، حضرت امام رضا(ع) در عالم رویا فرمودند: «او را به قم ببرید»، اینک او را به قم آوردهاند و از عنایات حضرت معصومه(س) زبانش گویا شده و شفای کامل یافته است.
حضرت معصومه و شیعه شدن مرد مسیحی
در ایام مجاورت با حرمین شریفین کاظمین(ع) در بغداد یک مرد نصرانی به نام « یعقوب» زندگی میکرد که به بیماری «استسقاء» (تشنگی سیرابناپذیر) دچار شده بود. هر قدر به پزشکان مراجعه میکرد، نتیجه نگرفت تا مرض کاملاً شدّت یافت و او را رنجور ساخت و از پا انداخت، آن مرد نصرانی میگفت: در آن ایام من همهاش از خدا میخواستم که مرا یا شفا دهد و یا به وسیله مرگ از آن مرض رهایی بخشد.
در حدود سال 1280 هجری قمری بود که شبی روی تخت خوابیده بودم، در عالم رویا یک آقای بزرگوار بلند قد و بسیار نورانی را دیدم که در کنار بستر من حضور یافت و تخت مرا حرکت داد و فرمود: «اگر بخواهی از این بیماری شفا پیدا کنی، تنها راهش اینست که به شهر کاظمین مشرّف شوی و کاظمین(ع) را زیارت کنی تا از این مرض رهایی یابی».
او میگوید: من از خواب بیدار شدم، رویای خود را برای مادرم نقل کردم، مادرم گفت: این خواب خوابِ شیطانی است! آنگاه صلیب و زُنار آورد و بر گردنم آویخت. یک بار دیگر به خواب رفتم و در عالم رویا بانوی مجلّلهای را دیدم که سرتاسر بدنش پوشیده بود، تخت مرا حرکت داد و فرمود: «برخیز که صبح صادق طلوع کرده است، مگر پدرم با تو شرط نکرد که به زیارت او مشرّف شوی تا تو را شفا عنایت کند؟».
پرسیدم: پدر شما کیست؟
فرمود : «موسی بن جعفر(ع) است».
پرسیدم شما کیستید؟
فرمود : «اَنَا الْمَعْصُومَهُ اُخْتُ الرِّضا(ع)»، من معصومه خواهر حضرت رضا هستم. چون از خواب بیدار شدم در حیرت بودم که چه کنم و کجا بروم؟ به دلم افتاد که به خانه سید جلیلالقدر سید راضی بغداد بروم، به منزل سید راضی بغدادی واقع در محلّه «رواق» بغداد رفتم، حلقه در را کوبیدم، از پشت در صدا زد کیستی؟ گفتم: باز کن.
هنگامی که صدای مرا شنید، دخترش را صدا کرد و گفت : «دخترم در را باز کن، او یک نفر مسیحی است که میخواهد به اسلام مشرّف شود». هنگامی که در باز شد و به خدمتش شرفیاب شدم، عرض کردم: از کجا متوجّه شدید که من مسیحی هستم و قصد تشرّف به اسلام را دارم؟
فرمود : جدّم، امام کاظم(ع) در عالم رویا به من خبر داده است، آنگاه مرا به کاظمین برد و در کاظمین به محضر شیخ جلیلالقدر شیخ عبدالحسین تهرانی رفتیم، من سرگذشت خود را برای او نقل کردم، او دستور داد که مرا به حرم مطهّر ببرند. پس مرا به حرم مطهّر بردند و در اطراف ضریح مقدّس مرا طواف دادند، در داخل حرم اثری ظاهر نشد، ولی چون از حرم بیرون آمدم پس از گذشت اندک زمانی عطش بر من غلبه کرد، آب خوردم و حالم دگرگون شد و بر زمین افتادم.
با همین افتادن همه چیز تمام شد و گویی کوهی بر پشت من بود و برداشته شد، ورم بدنم رفع شد و زردی چهرهام به سرخی مبدّل گشت و هیچ اثری از بیماری در وجود من باقی نماند. به بغداد رفتم که از موجودی خود چیزی برای هزینه زندگی بردارم، خویشان و بستگانم از سرگذشت من آگاه شدند، مرا به خانه یکی از اقوام بردند که مادرم آنجا بود و گروهی در آنجا گرد آمده بودند. مادرم به من گفت: رویت سیاه باد، رفتی و از دین خود خارج شدی!
گفتم: مادر ببین، از مرض و بیماری هیچ اثری نمانده است، مادرم گفت: این سحر است! سفیر دولت انگلستان که در مجلس حضور یافته بود، به عمویم گفت: اجازه بدهید که من او را تأدیب کنم، زیرا امروز او خودش کافر شده، فردا همه ایل و تبار ما را کافر میکند! آنگاه به دستور او مرا لخت کردند و بر روی زمین خوابانیدند و با چیزی که «قرپاچ» نامیده میشود، بر بدنم نواختند. قرپاچ عبارت از یک رشته سیم بود که چیزهای تیزی چون سوزن بر سر سیمها نهاده بودند.
سرتاسر بدنم خونآلود شد، ولی اصلاً احساس درد نمیکردم، خواهرم چون وضع اسفناک مرا مشاهده کرد، خودش را به روی من انداخت تا شلاّق زنها از من دست کشیدند و به من گفتند: هر کجا که میخواهی برو! به سوی کاظمین(ع) برگشتم و به خدمت مرحوم شیخ عبدالحسین مشرّف شدم، شهادتین را به من تلقین کرد و من رسماً به آیین اسلام مشرّف شدم.