عکس در مجله با شورت ورزشی
سال پنجاه و دو در سالن ورزش ، مشغول فوتبال بودم ، یکدفعه دیدم ابراهیم دم در ایستاده. سریع رفتم به سراغش و سلام کردم و گفتم:
"چه عجب؟ اینطرفا اومدی" یک مجله دستش بود. آورد بالا و گفت:"اکبر عکست رو چاپ کردن!"
از خوشحالی داشتم بال در میآوردم، سریع اومدم جلو و خواستم مجله رو از دستش بگیرم که گفت: "یه شرط داره!" گفتم: "هر چی باشه قبول"
گفت: "هر چی بگم قبول میکنی ؟"
گفتم: "آره بابا قبول". مجله رو به من داد. داخل یک صفحه عکس قدی بزرگي از من چاپ شده بود و در كنارش نوشته بود ((پدیده جدید فوتبال جوانان ))و کلی از من تعریف کرده بود.
آمدم کنار سكو نشستم .دوباره متن آن صفحه رو خوندم. حسابی مجله رو ورق زدم. بعد سرم رو بلند کردم و گفتم: "دمت گرم ابرام جون، خیلی خوشحالم کردی، راستی شرطت چی بود؟"
آروم گفت: "هر چی باشه قبول دیگه ؟"
گفتم: "آره بابا بگو"، کمی مکث کرد و گفت: "دیگه دنبال فوتبال نرو!"
خوشکم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: "دیگه فوتبال بازی نکنم؟! یعنی چی، من تازه دارم مطرح میشم ؟"
گفت: "نه اینکه بازی نکنی، اما اینطوری دنبال فوتبال حرفهای نرو".گفتم: چرا
جلو آمد و مجله را از دستم گرفت . عکسم را به خودم نشان داد و گفت: " این عکس رنگی رو ببین، اينجا عکس تو رو با لباس و شورت ورزشی انداختهاند. اين مجله فقط دست من و تو نیست، دست همه مردم هست خیلی از دخترها هم ممکنه این رو دیده باشن یا ببینن."
بعد ادامه داد:"چون بچه مسجدی هستی دارم این حرفها رو میزنم. وگرنه کاری باهات نداشتم، تو برو اعتقادات رو قوی بکن ، بعد دنبال ورزش حرفهای برو تا برات مشکلی پیش نیاد. "
بعد هم گفت کار دارم و خداحافظی کرد و رفت. من هم که خیلی جا خورده بودم نشستم و کلی به حرفهای ابراهیم فکر کردم .
از آدمی که همیشه شوخی میکرد و حرفهای عوامانه میزد این حرفها بعید بود. هر چند بعدها به سخن او رسيدم، زمانی که میدیدم بعضی از بچههای مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفهای رفتند و به مرور به خاطر جو زدگی و... حتي نمازشان را هم ترک کردند.
خاطرات زندگی شهید ابراهیم هادی