ماجرای ازدواج امام کاظم «ع» و کنیز اندلسی
گویدا:وجود نازنین امام کاظم(ع) در شبی از شبها، جد اعلای خود حضرت رسول اکرم(ص) و همچنین جد بزرگوارش حضرت علی(ع) را در خواب دید که آن دو حضرت، پارچهای ابریشمی به همراه خود داشتند و وقتی آن را باز کردند، در میان آن پیراهنی بود که آن را به دستان مبارک امام کاظم(ع) دادند و امام(ع) وقتی آن پیراهن را نگریست، دید که عکس دختری نورانی و خوشسیما بر روی آن نقش بسته است.
آنگاه حضرت رسول اکرم(ص) و حضرت امیرالمومنین(ع) خطاب به آن حضرت فرمودند: ای موسی، بدان که از این کنیز، بهترین انسانهای روی زمین برای تو متولد خواهد شد و سپس فرمودند: «ای موسی! هرگاه که آن مولود به دنیا آمد، نام او را علی بگذار».
و فرمودند: (ای موسی) همانا خداوند متعال به واسطه آن مولود -یعنی وجود نازنین امام علی بن موسی الرضا(ع)- عدالت و رأفت و رحمت خود را برای خلائق خود آشکار خواهد کرد؛ خوشا به حال کسی که او را تصدیق کند و وای بر حال آنکه با او دشمنی کرده و او را تکذیب کند.
ماجرای ورود بانو تکتم به خانه امام کاظم علیه السلام
ـ «هاشم بن احمر» راوی این ماجرا، قضیه را چنین تعریف میکند:
روزی امام کاظم(ع) مرا به حضور خود طلبیدند و از من سوال کردند: آیا خبر داری که به تازگی کاروانی از حوالی مغرب کنیزانی برای فروش وارد مدینه کرده است؟
من عرض کردم: نه فدایت شوم، من خبر ندارم.
آنگاه امام (ع) فرمودند: چرا، به تازگی کاروانی وارد شهر شده است، آماده شو، تا نزد آن کاروان برویم.
پس من به همراه آن حضرت راه افتادیم و آن کاروان را در شهر پیدا کردیم، وقتی از صاحب کاروان سوال کردیم، فهمیدیم که تنها هفت کنیز از آن کاروان باقی مانده است و فعلاً به فروش نرسیدهاند.
صاحب آن کاروان، وقتی قصد قصد امام (ع) را برای خرید کنیز متوجه شد، همه آن ده کنیز را یک یک به آن حضرت نشان داد، ولی امام (ع) هیچ کدام از آنها را نخواست و گویا به دنبال یک کنیز خاصی میگشت، پس، از آن مرد پرسید: آیا کنیز دیگری به همراه داری؟
آن مرد گفت: نه، کنیز دیگری ندارم.
آن حضرت فرمودند: چرا، باید کنیز دیگری هم به همراه داشته باشی!
من از این سخن امام تعجب کردم تا اینکه پس از چندین بار پرسش امام(ع)، سرانجام آن مرد گفت: به خدا، من هیچ کنیز دیگری به همراه ندارم، مگر یک کنیزی که هم اکنون بیمار است و به درد شما نمیخورد.
امام(ع) فرمودند: همان کنیز را برای من بیاور.
برده فروش از آوردن آن کنیز امتناع میکرد و من تعجبم از این اصرار امام، رفته رفته زیادتر میشد.
پس از آنکه چندین مرتبه آن برده فروش، حرف امام(ع) را زمین انداخت، آن حضرت به منزل خود برگشت، ولی فردای آن روز دوباره مرا به سراغ آن مرد فرستاد تا به هر قیمتی که شده، آن کنیز را برای او خریداری کنم.
پس من دوباره نزدیک آن کاروان رفتم و پیغام امام(ع) را به صاحب کاروان رساندم، آن مرد در پاسخ گفت: مانعی نیست، ولی بدان که قیمت آن کنیز بسیار گران است.
من پس از آنکه دیدم، آن مرد روی حرفش محکم ایستاده است، گفتم: مشکلی ندارد و بالاخره با بهایی بسیار زیادتر از بهای یک کنیز معمولی، او را خریداری کردم.
اما در همان موقعی که میخواستم آن کنیز را به منزل امام(ع) ببرم، آن مرد مرا صدا زد و از من پرسید: راست بگو، آن مردی که دیروز همراه تو بود، چه کسی بود؟
من گفتم: او مردی از بنی هاشم بود.
پرسید: از کدام سلسله بنیهاشم؟
گفتم: همین اندازه بدان که او از بزرگان دین اسلام است.
آنگاه آن مرد گفت: من نمیدانم که او چه کسی است، ولی بدان که من این کنیز را از دورترین بلاد غرب خریداری کردهام، روزی زنی از اهل کتاب، این کنیز را دید و از من پرسید: این کنیز را از کجا آوردهای؟
من به او گفتم: من این کنیز را برای خودم خریدهام و قصد فروش آن را ندارم.
گفت: چنین کنیزی سزاوار نیست که در نزد امثال تو باشد، بلکه باید این کنیز نزد بهترین مرد روی زمین باشد و همانا از آن مرد، پسری به وسیله این کنیز به دنیا خواهد آمد که اهل مشرق و مغرب زمین، همگی از او اطاعت کنند.
هشام میگوید: من آن موقع، معنی کلام او را نفهمیدم، ولی بعداً که امام(ع)، آن رؤیای خود و همچنین علت خریداری آن کنیز را برای من بیان کرد، فلسفه آن را متوجه شدم.
سپس هشام میگوید: آنگاه من آن کنیز را به منزل امام کاظم (ع) بردم، وقتی به خانه آن حضرت رسیدم، دیدم که آن حضرت با اصحاب خود نشستهاند و مشغول بحث و گفتگو هستند.
پس من سلام کردم و همه ماجرا را که آن برده فروش به من گفته بود، برای آن حضرت بازگو کردم، آنگاه یکی از اصحاب امام(ع)، فلسفه خرید آن کنیز را از خود آن حضرت سوال کرد، آن حضرت در جواب فرمودند: به خدا سوگند که من این کنیز را جز به فرمان خداوند متعال خریداری نکردم و همانا از طرف خداوند متعال، من به خرید او، امر شدم.