ادلّه اى كه براى اثبات وجود خدا اقامه شده در نهايت استحكام است و هيچ گونه شك و شبهه اى در آن راه ندارد، ولى عقل از تصور حقيقت خداى بزرگ كه مثل او چيزى نيست، عاجز و ناتوان است
صحيح است، بايد هم عقل عاجز باشد; زيرا اگر عقل از تصور حقيقت او عاجز نباشد، لازم مى آيد كه بحر قطره نامتناهى در متناهى، نامحدود در محدود و محيط در محاط بگنجد كه همه محال است
وانگهى وقتى تصور بسيارى از اشياء يا همه اشياء براى ما ممكن نباشد مثل حقيقت حيات فكر، روح، عقل، و حتى برق، نور و اشياء ديگر، چگونه حقيقت واجب الوجود ممكن خواهد شد؟!
بشر و دانشمندان بزرگ اگر منزلت علمى خود را در هر پايه كه باشد بنگرند و معلومات خود را نسبت به اسرار و مجهولاتى كه دارند بسنجند، خود را همواره در كنار درياى عميق و بى كرانه اى مى بينند كه از آن هر چه برگيرند و بنوشند به قدر قطره اى بيش نيست.
{jcomments on}بزرگان و دانشمندان مكرر از درك حقيقت اسرار كون، اظهار عجز كرده اند، و حتى حقيقت ماده كه با چشم، ديده و با زبان، چشيده و با بينى بوئيده مى شود، هنوز ناشناخته مانده است.
وقتى انسان در شناخت نزديكترين چيزها به خودش، عاجز باشد، چگونه طمع دارد كه حقيقت خدا را درك كند؟! آيا انسانى كه حقيقت ماده اى را كه آن را مى بيند، مى خورد، مى پوشد، مى بويد و جزء خودش مى شود و در آن اين همه تصرفات را مى نمايد، نمى شناسد، توقع دارد حقيقت خدا را درك كند؟
لايبنر آلمانى مى گويد: اگر عقول شما از تصور خدا قاصر باشد، اين قصور عقل شما ملازم عدم وجود او نيست، زيرا بسيارى از حقايق را بطور شايسته تصور نكرده ايد، در حالى كه در حقيقت موجود مى باشند و دليل عقلى بر وجود آنها قائم است
و اگر بگوييد وجود شيئى كه متّصف به صفات واجب الوجود باشد و منزه از جسميت و ماديت باشد ممكن نيست، جوابش اين است كه اين شبهه از قياس تمثيل ناشى شده است چون شما آنچه را از اشياء به حواس خود درك كرده ايد جسم و مادى بوده است (از اين جهت گمان مى كنيد هر چيزى بايد مادى باشد) اين دليل صحيحى نيست بلكه عقل را فريب مى دهد، كه بر چيزى به احكام غير آن چيز حكم كند با وجود فرق بين آن چيز و غيرش مثل كسى كه بخواهد طلا را با متر، وزن نمايد
پس ناتوانى شما از تصور حقيقت ذات الهى در محال بودن آن را ثابت نمى كند، و قياس آن به آنچه در عالم ماده ديده شده قياس مع الفارق است. در استدلال بر وجود خدا، صفات او آثار ذات و صفات او همين قدر كفايت مى كند و
هرچه در عالم است از هستى و نظام استوار و محكم، همه دليل بر وجود قدرت و حكمت او است
چون لوك مؤلف كتاب «عقل بشرى» مى گويد: ما در موضوع وجود خدا كمال يقين را داريم; يقينى كه وقتى در وجود خودمان و حواس و عقل خود، تأمل بنمائيم به آن مى رسيم و بطور بديهى درك مى كنيم كه اين انسان ممكن نيست كه از عدم (يعنى بدون علت) ايجاد شده باشد
پس خداشناسى ما، برهانى است و بر اساس معرفت بديهى قرار داد; زيرا معرفت وجود خودمان بديهى است و آن همان طور كه دكارت گفت بر وجود خدا دلالت دارد، چنانكه آنچه در ما و در عالم است از آفرينش، نظم، هماهنگى و استوارى، نياز به وجود خداى خالق قادر دانا و حكيم ازلى دارد.
اما در امور پنهانى و غيبى ديگر مثل بحث در كنه و حقيقت خالق و كنه روح و حقائق ذات اشياء، لوك با سخن حكمت آميزى آن را جواب داده است. مى گويد: اگر مردم از قواى عقلى بطور شايسته بحث مى كردند (يعنى ميزان قوه عقلى را و حدود آن را در فهم اشياء مى شناختند) و نقاط و افق هاى روشن را از نقاط تاريك و مبهم جدا مى كردند و آنچه را فهمش ممكن است از آنچه ممكن نيست تمييز مى دادند به جهل خود در نقاطى كه در دسترس عقل نيست اطمينان مى يافتند و به آن رضايت مى دادند و افكار و ابحاث خود را در جهتى استخدام مى كردند كه سودمندتر و اطمينان بخش تر باشد
پاسكال مى گويد: عقل مى تواند با كمك افكار فطرى در مبادى اولى، حق را درك كند و وجود خدا را درك نمايد و اما ماوراء اين كه اسرار وجود و خلق و خالق باشد، از ما پنهان است.
پاسكال عقيده دارد كه ما عاجزتر از اين هستيم كه كنه و حقيقت اشياء را درك كنيم و كوچكى انسان را نسبت به عالم خودمان و ماوراى آن متذكر مى شود و به عجز عقل و درماندگى آن در نهايت مكان و زمان و به رعبى كه انسان را در هنگامى كه خود را در بعضى از تفكرات غوطهور مى بيند، فرا مى گيرد اشاره مى كند و مى گويد: بايد قدر خود را بدانيم زيرا ما بعض شىء هستيم و كل شىء نيستيم، و مقام عقل ما، در معقولات مثل مقام جسم ما، در امتداد است.
«روجرياكون» هم با معاصر خود «توماس اكويناس» بر ايمان به خدا و عجز از ادراك كنه ذات او موافقت دارد و گويا قرآن مجيد را تلاوت كرده و از آيه كريمه «اِن الَّذينَ تَدعُونَ مِن دُون اللهَ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَلَو اجتمعُوا لَهُ»(1) اقتباس كرده باشد مى گويد:
از علماى طبيعى كسى را نمى توان يافت كه بتواند هر چيزى را بشناسد حتى حقيقت يك مگس و خواص آن را تا چه رسد به اين كه بتواند كنه خدا را بشناسد.
دكتر الكسيس كارل: ضمن بحث از پيچيده گى ها و ابهاماتى كه نواحى مختلفه وجود انسان را فرار گرفته، با بياناتى رسا توضيح مى دهد كه انسان هنوز هم ناشناخته مانده است و انسانى كه متخصصين هر رشته از علوم مى شناسند واقعى نيست و بلكه شبحى ساخته و پرداخته تكنيك هاى همان علم است.
مى گويد: هنوز جز به اطلاعات ناقصى در مورد انسان دسترسى نداريم، كه آنها نيز زائيده روش هاى تحقيقى ما است و حقيقت وجود ما در ميان جمع اشباحى كه از خود ساخته ايم، مجهول مانده است، در واقع جهل ما نسبت به خود زياد بوده و
نواحى وسيعى از دنياى درونى ما هنوز ناشناخته مانده است و بيشتر پرسش هائى كه مطالعه كنندگان زندگى انسان طرح مى كنند بدون پاسخ مى ماند، چگونه مولكول هاى اجسام شيميائى در ساختمان پيچيده و موقتى سلول ها سهيم مى شوند و زندگى را در خود نگه مى دارند؟ چگونه ژن هاى موجود در هسته سلول هاى جنسى خصائص ارثى را مشخص و نمودار مى كنند؟ سلولها با اجتماعات خود چگونه اشكال بافتى و اندامى را به وجود مى آورند؟ پس از يك سلسله پرسش ها مى گويد
اينها و چه بسيار پرسش هاى ديگرند كه مى توان درباره مسائلى كه مورد علاقه انسانيت است مطرح كرده براى آنها پاسخى نيافت، به خوبى واضح است كه مساعى تمام علومى كه انسان را در مورد مطالعه قرار داده اند به جائى نرسيده است و شناسائى ما از خود هنوز نواقص زيادى در بردارد
وقتى بشر در برابر اين همه حقايق دريافت نشده وجود خود باشد چگونه بلند پروازى نمايد و از كنه و حقيقت خداى متعال سخن بگويد، و ناآگاهى خود نسبت به او را دليل بر نبودن او بگيرد و در نتيجه اين همه براهين عقلى و طبيعى ترديد نمايد.
تو كه در علم خود زبون باشى *** عارف كنه يار چون باشى
اين است حقيقتى كه در اين دو شعر منسوب به حضرت مولا ـ عليه السلام، بيان شده است، و نشان مى دهد كه ما مى توانيم جواب اين سؤالات را به بهتر بيان از اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بگيريم
كيفيّة الْمَرء ليس الْمَرءُ يُدرِكُها *** فَكَيفَ كَيفيَّةَ الجَبّار فى القِدَمِ
هُوَ الَّذى اَنَشَاَ الأشياء مُبتَدِعاً *** فَكَيفَ يُدرِكُهُ مُستَحدَثُ النِّسم(1)
و بيان روشن تر ديگر در اين بحث، فرمايش حضرت باقر العلوم ـ عليه السلام ـ است
«كُلَّما مَيَزِّتُمُوهُ بِاَوْهامِكُم فى اَدَقِّ مَعانِيِهْ فَهُوَ مَخلوقٌ مَصنُوعٌ مِثلُكُمْ مَردُودٌ اِلَيكُمْ وَالبارِى تَعالى واهِبُ الحَياةِ وَمُقدِّرُ المَوت وَلَعَلَّ النّمل الصِّغارَ تَتَوَهَّمُ اَنَّ لِلّه تَعالى زَبانِيَتيَن أى قَرنَينِ. فَانهما كَمالُها وَتتصوَّرُاَنَّ عَدمُهُما نقصانِ لِمَن لايكُونانِ لَهُ وَلَعَلَّ حالَ كَثير مِن العُقلاء كَذلِكَ فيما يَصِفونَ الله تَعالى بِهِ».
«آنچه توسط وهم هاى خود در نازك ترين معانى تمييز دهيد و تصور كنيد (كه حقيقت خداى بى چون، چنان است) پس آن مثل خودتان مخلوق و ساخته شده است و به سوى شما رد شده است و خداوند متعال بخشنده حيات، و تقدير كننده مرگ است، و شايد مورچگان ريز نيز توهم كنند كه براى خدا دو شاخ است چون كمال خودشان به آن است و شايد حال بيشتر عقلاء در آنچه خدا را به آن وصف مى نمايد چنين باشد».
اولين خطبه نهج البلاغه به اين گونه حمد و سپاس افتتاح شده است
«اَلَحمدلله الَّذى لاَيَبْلُغُ مَدَحَتَهُ القائلُونَ ولا يُحصى نَعمائه العادّونَ وَلا يُؤدّى حَقَّهُ المُجتَهِدونَ الَّذى لايُدرِكُهُ بُعدُ الهِمَم، وَلايَنالُهُ غَوصُ الفِطَنِ».
سپاس مخصوص آن خدايى است كه گويندگان به حق مدح او نمى رسند; و آمارگيران شمارش و ضبط نعمت هاى او را نتوانند، و كوشش كنندگان از عهده
اداى حق او برنيايند، خداوندى كه انديشه هاى بلند و دور پرواز حقيقت ذاتش را درك نكنند و هوش هاى غواص به آن نرسند در اين موضوع مانند ساير موضوعات سخنان حضرت على (عليه السلام) در نهج البلاغه و بيانات ساير ائمه عليهم السلام در كتاب هاى توحيد مثل توحيد صدوق (قدس سره) ضبط شده است.
و دعاهايى كه از آن بزرگوارن رسيده اعجازآميز است، در عين حالى كه با بهترين بيان عجز بشر را از معرفت ذات الهى بيان مى كنند، او را به جهانى از معرفت، اطمينان و شوق، هدايت مى نمايند و او را در عين بعدى كه ذاتاً از خدا دارد كه مصداق (ما للتراب و رب الارباب) است به او نزديك و آشنا مى سازند كه در آن درگاهى كه جز خاصان و پاكان و شب زنده داران و متفكران و موحدان را راه نمى دهند باريابند، و با سير در اين خطبه ها و خواندن اين دعاها بهترين و واقعى ترين لذّت ها را ببرند. گوارا باد آنان را