در موضوع پيدايش موجودات زنده دو نظر هست
يكى نظر ابداع: و خلقت دفعى، و ثبوت و استقلال انواع يا بعضى از انواع مانند
انسان
طرفداران اين نظريه از جنبه علمى مى گويند: آثار حيوانى متحجر (فسيل) كه در لايه هاى زمين كشف شده، حادث بودن نوع انسان را و اينكه بعد از نبودن وجود يافته تأكيد مى كند; چنان كه وجود حيوانات و نباتات را در اعصار گذشته كه نوعشان از بين رفته و منقرض شده اند نيز تأكيد مى نمايد. و علت اين انقراض را حوادث، و پيش آمدهاى بزرگى مانند: زلزله و طوفان هايى كه در زمين در طول ميليون ها سال اتفاق افتاده است مى دانند، و مى گويند: بر اثر انقراض انواعى از موجودات زنده در هر حادثه و سانحه اى نوع ديگرى آفريده شده و همين طور ادوار مختلفه جلو آمده است. و اين وضع را «تعاقب خلق» مى نامند. و گروهى از دانشمندان مانند: كوفيه و آغاسيز سويسى و «ورخوف» اين نظر را پذيرفته اند. پس اين نظريه به يك نظريه غير علمى و بى اهميت، و معلوم البطلان نيست، هر چند در برابر نظريه تطور و تحوّل از جنبه علمى نتوان آن را صد در صد صحيح و مطابق حقيقت گرفت و نظريه نشو و ارتقا را مردود و باطل شمرد; چون هر يك از اين دو نظر محتمل است مطابق با واقع باشد و محتمل است نباشد
نظر ديگر فرضيه «تطور» و «نشو» و «ارتقا» است كه از مشهورترين كسانى كه آن را پذيرفته اند لامارك فرانسوى است
لامارك گمان كرده است كه انواع موجودات زنده ثابت، و غير متحول نيستند، و در پيدايش استقلال ندارند بلكه بعضى از بعض ديگر بطور تحول، و ارتقاى تدريجى اشتقاق يافته اند. و اين ارتقاى تدريجى در اثر ضرورت هاى حياتى، و استعمال اعضاء، و به كاربردن آنها يا به كار نگرفتن و بى نياز شدن از آنها، و طرز معيشت، و حكم وراثت حاصل شده است.
اين نظريه در برابر تعاقب خلق چندان چهره اى نداشت تا اين كه داروين در سال 1859 با نوشتن كتاب «اصل الانواع» و سپس در سال 1871 «تسلسل انسان» آن را تأييد كرد.
خلاصه نظر داروين چنان كه بعضى نوشته اند اين است كه: موجودات زنده تابع چهار ناموس و اصل هستند: اصل «تنازع بقاء» اصل «تباينات بين افراد»، اصل «تباينات به ارث» اصل انتخاب طبيعى
ـ «تنازع بقا»: معنايش اين است كه موجودات زنده دائماً با طبيعت، و با خودشان در تنازع هستند. و در اين تنازع غلبه و پيروزى براى فرد و موجودى است كه واجد شرايط، و صفات غلبه و بقا باشد. و اين شرايط و صفات بالنسبه به حيوان و نبات مختلف است. گاهى قوت، شجاعت يا بزرگى، جثّه يا كوچكى، يا سرعت يا زيبائى يا زيركى يا حيله گرى در دفع شد و به دست آوردن غذا يا شكيبائى بر گرسنگى و تشنگى يا چابكى و صفات ديگر است وقتى آن موجودى كه واجد شرايط بقا است غلبه كرد و آن كه فاقد بود مغلوب شد مغلوب فانى و منقرض مى شود، و شايستگان براى بقاء باقى مى مانند.
ـ تباينات بين افراد: معنايش اين است كه اجسام زنده در صفات خود از اصلى كه دارند مباينت پذير مى باشند. و براى همين جهت است كه ميان پسران و پدران تشابه تام و همانندى كامل ديده نمى شود. و هم چنين هر اصل و فرعى را كه خيال مى كنيم اجزاء آنها كاملا به هم شبيه هستند حتى نباتات متباين مى باشند
حتى برگ نباتى پيدا نمى شود كه با برگ ديگر از هر جهت مشابه باشد. البته اين تباين در آغاز جزئى است، و در جوهر ذات يك موجود نيست و آشكار نمى باشند ولى به مرور روزگار اين تباين ظاهر مى شود تا نوع جديدى متكون شود.
ـ وراثت: اين ناموس متمم همان ناموس «تباينات» است; زيرا اگر اين ناموس نباشد تباينات در همان جائى كه حاصل مى شود توقف مى كند، و سبب ارتقا نمى شود. ولى به واسطه وراثت از اصل به فرع منتقل مى شود، و همان طور كه گفته شد در ابتداء جزئى و عرضى است ولى به تدريج و مرور دوران هاى طولانى جزء امور جوهرى، و سبب ظهور نوع ديگر مى گردد.
ـ «انتخاب طبيعى»: كه نقطه اتكاى اين فرضيه در نتيجه است خلاصه اش اين است كه: ناموس «وراثت» همان طور كه ناقل تباينات است ناقل جميع صفات مادى و معنوى و اصلى و كسبى اصل به فرع نيز هست; تفاوت نمى كند كه اين صفات نافع باشند مثل نيرومندى، تندرستى و زيركى يا زبان بخش باشند مثل بيمارى ها و بعضى از نقص هائى كه بطور ندرت پيدا مى شوند.
صفات زيان بخش اگر مغلوب صفات نافع و صالح شدند از بين مى روند و متلاشى مى شوند و اگر غلبه پيدا كردند ذات موجود يا نسل آن منقرض خواهد شد.
بالاخره صفات نافع است كه موجود را ممتاز، و در معركه تنازع در بقا غالب مى سازد; و سپس فروغ و نسل هاى آينده اين صفات را به ارث مى برند هر نسلى پس از نسل ديگر، تا بعد از نسل هاى بسيار امتياز به حدى مى رسد كه آن موجود ممتاز را نوع جديدى قرار مى دهد. بنابراين، انواع موجودات زنده اى كه امروز در روى زمين زندگى مى كنند تحت تأثير همين ناموس انتخاب طبيعى بوجود آمده اند
عجيب است: اين است سرگذشت پيدايش انواع، و موجودات زنده سرگذشت اين همه نبات و گياه، و گل و درخت با آن خواص و شكوفه هاى رنگارنگ، و شكل هاى گوناگون، و ميوه ها با طعم هاى لذيذ مختلف و نظامات بسيار دقيقى كه در آنها برقرار است كه هر درختش، هر گلش; هر ميوه و شكوفه اش كتابى از شگفتى هاى عالم خلقت است
اين است سرگذشت اين همه حيوانات اهلى و وحشى، و پرنده، چرنده، خزنده، گياه خوار، گوشتخوار; و... با آن خصوصيات محيرالعقول، و با آن درك و شعور فطرى و هدايت تكوين كه حتى بعضى از انواع كوچك آنها مثل مورچه، و زنبور عسل از چنان هدايت تكوينى و فطرى برخوردارند و حتى به وسايل دفاعى مجهّز هستند!
اين است سرگذشت پيدايش نوع انسان با آن هوش و خرد و استعداد خداداد، انسانى كه اين علوم والا مانند حكمت و فلسفه را به وجود آورده و فكر و انديشه وسيعى دارد كه دشوارترين مسائل رياضى را حل مى كند و فواصل ستارگان و منظومه ها و حجم و وزن آنها را تعيين مى نمايد. انسانى كه مى نويسد، مى گويد، اختراع مى كند، راديو، تلويزيون، هواپيماهايى غول پيكر، و بمب ئيدروژنى در اختيار دارد، انسانى كه بهترين آثار هنرى را در صفحه تابلوها و در ساختمان عمارت ها از خود به يادگار گذارده، انسان پزشك، انسان مهندس، انسان مشرّع و فيلسوف، انسانى كه برق را مسخر كرده و به آسمان راه يافته و در ماه وارد شده، انسانى كه اين همه نكات و آثار ادبى و ذوقى را در نظم و نثر آورده، و در وصف طبيعت و زيبايى هاى آن و در ستايش خدا شعر سروده، انسانى كه دلش به ياد خدا زنده و روانش روشن مى شود، و در معارف، الهيّات، اخلاق و حقوق بشرى افكار و انديشه هاى تابناكى دارد!
عجيب است كه فرضيه نشو و ارتقا ترجمان و سرگذشت اين كائنات بى شمار باشد، و اين همه مظاهر قدرت و شعور را اين چهار ناموس بدون اراده و شعور پديد آورده باشد.
عجيب است كه انسان همان موجود ناشناخته و همان مجمع الاسرار، و صاحب اين مفاخر و امتيازات، از ميمون تكامل يافته باشد، آيا مى توان باور كرد كه ميمون در اثر اين گونه تكامل به انسان برسد.
و عجيب تر اين است كه كسى بخواهد از اين نظريه نشو و ارتقا نتيجه اى را كه داروين هم به آن معتقد نيست بگيرد، و آن را دليل بر عدم قصد و شعور قرار دهد، و وجود خدايى را كه آفريننده ماده است و قدرتش كرات را به وجود آورده و با نظم و حساب زمين را براى پيدايش موجودات زنده آماده كرد، انكار نمايد، و بگويد اين همه اوضاع و احوال دقيق، و جمال و زيبائى و نظم فقط و فقط نتيجه ناموس
تكامل ناآگاه است، و دست قدرت قادر حكيم و دانائى در آن ديده نمى شود
اشكالى كه مادى از جوابش عاجز است: آرى مطلبى كه پس از داروين مورد بحث ماديين شده اين است كه خود را گرفتار اين سؤال ديدند كه حيات از ماده مرده چگونه پيدا شده (هر چند خود داروين شايد آن را مستند به قدرت خدا مى دانسته) و اولين موجود زنده، موجود تك سلولى يا موجود ساده تر از آن به نام «مونيرا» چگونه به وجود آمده است.
برخى مثل «ارنست هيكل» گمان كردند كه به وجود آمدن حيات از جماد به نحو «تولد ذاتى» حصول يافته است ولى از شناخت سرّ پيدايش حيات از جماد اظهار عجز مى كنند، زيرا اين لفظ (تولد ذاتى) دردشان را درمان نمى كند. و شخصى چون «بخنر» كه از طرفداران سرسخت نشو و ارتقا است در برابر اين مشكل متحيّر مانده و مى گويد: جزم و اظهار نظر قطعى در چگونگى پيدايش حيات در موجود تك سلولى ميسر نيست زيرا اوضاع و احوال مناسب با تولد موجود تك سلولى شناخته نشده است. و موجود تك سلولى با سادگى اش ساختمان و تركيبى است كه صدور آن از جماد بدون واسطه ممتنع است بلكه پيدايش آن از جماد در نظر علم معجزه اى است كه عقلا استبعاد آن كمتر از ظهور موجودات عالى تر از جماد نيست.
به هر حال اگر مادى امكان تولد ذاتى را قبول كند چرا امكان آن را در انواع عالى تر انكار مى نمايد كه ناچار فرضيه تكامل را با ايراداتى كه بر آن هست طرح
نمايد. اما اصل تولد ذاتى چه در موجود تك سلولى و چه در موجودات عالى تر بدون علّت خارج از ماده قبول نيست، و علاوه بر آن كه مستلزم رد قانون علّيت است (تولد ذاتى) مفهوم و تصورى نيز ندارد، و صدور حيات از ماده اى كه خود فاقد حيات و اراده و شعور است محال است