منصور نظری از شعرای کشور مثنوی «طلیعۀِ ظُهور» را برای شهدای مدافع حرم سروده است.
از بر سَرِ نِی شُدن ستاره
از رأسِ بریده و اِشاره
از او که به نیزهها اذان گفت
از فصلِ بهارِ بی خزان گفت
از آینهدارِ عشق و مستی
از صبحِ ازل، دَمِ اَلستی
آن فاطمه را مسیحِ مصلوب
افسانۀِ عشقِ عالم آشوب
از او که خدایِ عاشق او بود
افسانۀِ صبحِ صادق او بود
از او که تمامیِ شَرَف بود
در مقتل ِعشق جان به کَف بود
از کرب و بلایِ گشته تکرار
از بَر سَرِ نیزه دیدنِ یار
آورده خبر سحر ز باران
از فصلِ عروجِ سرخِ یاران
از زُلفِ حلب به رنگِ لاله
از گریه و اشک و آه و ناله
از صبحِ دمشق و غرقه خونی
از جسمِ شهید و لاله گونی
از گریۀِ فوعه در سحرگاه
از زاریِ اشک و مویۀِ آه
از داغ نُبل ، دلِ حلب را
تسخیر سَحَر به دستِ شب را
از غرقهبهخونیِ کفریا
از کودکِ گشته غرقِ دریا
از بُغضِ دمشق و اشکِ درعا
از حِسکه و رِقّه و سُوِیداء
از غرقهبهخونیِ بهاران
از کرب و بلایِ روزگاران
از ما که مدافعانِ نوریم
مردانِ طلیعۀِ ظهوریم
ما فاطمه را اسیرِ عشقیم
مردانِ مدافعِ دمشقیم
با ما سخن از وَلا بگویید
از کُشتۀِ کربلا بگویید
از او که به نی سرش اذان گفت
مردانه گُذشتن از جهان گفت
ما زنده و جاودان عشقیم
گردیده شهید در دمشقیم
ما شُهره به نام فاطِمیون
نوحیم و گذشته از یمِ خون
با ما ز اَدایِ دِین گویید
از یاریِ با حسین گویید
شوریده به عشقِ کربلا را
دنیا نتوان فریبِ ما را
با ما سخن از سَحَر بگویید
از عاشقی و خَطر بگویید
از کَردنِ تَرکِ سَر بگویید
از فاطمه و نظر بگویید
ما را بهجُز عاشقی هوا نیست
دنیا نه سزایِ همچو مایی است
اندَر سر ما بهجُز بَلا نیست
تقدیرِ کبوتران رهایی است
نوشیده سبویِ کربلایی
مستیم و ز بادۀِ ولایی
بر ما همه این بلا که برپاست
ما را گُنه عاشقیِ زهراست
از صبحِ اَزَل که در وجودیم
ما عاشقِ یاسِ رو کبودیم
ما لب به الست او گشودیم
بر آتشِ عشق او چو دودیم
سرمستِ شرابِ وصلِ یاریم
از بادۀ فاطمی خُماریم
بگذشته زِ نیلِ خون و آتش
از نسلِ سیاوشیم و آرش
آنان که به انتظار اویید
با ما سخن از عروج گویید
ما موج همیشه در خروشیم
ما خرقۀِ عافیت نپوشیم
از نسلِ پِیَمبرانِ نوریم
سرگشتۀِ وادیِ ظُهوریم
بگذشته ز نیل پُربلاییم
ما سالک راه کربلاییم
سیرابِ ز کوثرِ حقایق
روییده زِ خاکِ ما شقایق
در گِردِ حَرَم مُدافعانیم
بگذشته زِ جان و خان و مانیم
سرمستِ زِ عطرِ نابِ یاسیم
از رنج و بلا کجا هراسیم
نوشیده شرابِ ارغوانیم
پَر کِشته به اوجِ لامَکانیم
از قومِ سحر، قبیلۀِ نور
جویایِ قَبَس به وادیِ طور
مردانِ دلیرِ لاله فامیم
لب تشنۀِ آبِ انتقامیم
سیلی زده را به رویِ زهرا
بر دارِ بَلا کِشیمَش از پا
ما در پیِ انتقامِ یاسیم
بر گِردِ حریمِ حق به پاسیم
بر فاطمه سَرسپارِ عشقیم
ما کُشتۀِ مَقتلِ دمشقیم
عباس عَلَم گرفته دوشیم
شوریده چو بحرِ پرخروشیم
ما وارثِ اشک و چشمِ خیسیم
افسانۀِ عشق مینویسیم
در طالعِ ما بهجز بلا نیست
افسانۀِ ما شکوهِ مَردیست
ما قومِ همیشه سربداریم
آزادهترین به روزگاریم
در مذهبِ ما بَلا، سعادت
تنها رَهِ کربلا، شهادت
گمگشتۀ در وجودِ یاریم
ما ذرّه ز خود خبر نداریم
در راهِ ولا چو پا گذاریم
تا صبحِ ظهور رهسپاریم
ما کشتۀِ اشک و آه و دردیم
تصویرِ شکوهِ نام مَردیم
از بادۀِ نابِ فاطمی مست
ما را به سر آرزوی وصل است
ما کُشتۀِ عشقِ زینبَ هستیم
عباس علم گرفته دستیم
زینب مَهِ آسمانِ عشق است
او صاحبِ کعبۀِ دمشق است
آن دیده به دیده کربلا را
آغوشِ بلا گشوده ما را
مردانِ مدافعِ حرم، ما
پا پَس نکشیده یک قَدَم، ما
تا صبحِ ظُهور ما به پاسیم
سربازِ خیامِ آلِ یاسیم