چقدر دلتنگم
من برای آنروز
که خروس خانه همسایه را
بی جهت سنگ زدم
و کبوترها را ساعتی پَر دادم
من هنوز در فکرم
روی بام خانه
زیر سقف آسمان می خوابم
و به فصل سرما
زیر کرسی به دعا می شینم
که خدایا امشب آسمانت
برف سنگین به زمین هدیه کند
و چقدر خوشحالم
وقتی با چکمه نو
روی برفها به زمین می افتم
آخ که آنروزها را
در قماری به امید فردا
من چه آسان باخته ام
چه کسی می داند که چرا در غربت
خنده ای بر لب نیست؟
من دگر یادم نیست آخرین بار چه زمان خندیدم
چه کسی می داند که چرا در غربت
در حیات خانه ها حوضی نیست؟
و برای یافتن چکمه ای نو
به کجا باید رفت؟
چقدر زیبا بود
شوق رفتن به کلاس اول
درس بابا نان داد از کتاب آموختن
یادگاری روی نیمکت کندن
در کلاس منتظر زنگ تفریح بودن
من در آنروز نمی دانستم
که سعادت یعنی
یک کشیده از معلم خوردن
کاش می توانستم باز
در جمعی بی غرور گریه کنم
همکلاسی تو کجایی تو نمی دانی من چقدر دلتنگم.