یادش بخیر! سال ها پیش دریکی از دبیرستان های شیراز درس می خواندیم.یک روز تازه زنگ تفریح خورده بود که با یکی از دوستان که قدرت الله نام داشت به مغازه ی داخل حیاط مدرسه رفتیم و از آقای سنگری چندتا بیسکوئیت و کیک خریدیم و رفتیم روی یکی از سکوهای زیر درختان نزدیک آب خوری نشتیم و مشغول ـجایتان سبزـ خوردن شدیم. راستش خیلی به فکر اینکه مدرسه خانه ی ماست و این حرف ها نبویم و دلمان هم برای خادم مدرسه که باید آشغال ها را جمع می کرد نمی سوخت،می گفتیم بگذار پولی که می گیرد حلال باشد و بالاخره کاری هم کرده باشد! عرقی هم ریخته باشد! کاغذ و پلاستیک کیک و بیسکوئیت ها را همانجا زیر پایمان ـ مثل همیشه ـ انداختیم.
مشغول خوردن و گل گفتن بودیم که دیدیم کسی خم شده و دارد آشغال هایی که ما ریخته ایم را جمع می کند،وقتی راست شد دیدیم آقای فاطمی مدیر مدرسه است ! ترس و شرم و دلهره با هم به قلب و روحمان هجوم آورده بود. مات و مبهوت به او نگاه می کردیم . ناخواسته از جایمان بلند شدیم اما...
اما ایشان حتی یک نگاه کوچک هم به ما نکرد تا شرمنده نشویم. آشغال ها را برد و در سطل زباله انداخت. سپس به سمت دیگر حیاط راه افتاد.
بعد از آن دیگر هیچ وقت جایی آشغال نریختم. حتی در کوه و بیابان هم آشغال های تولید شده توسط خود و دوستانم را جمع کرده در کیسه ای گذاشته و در اولین سطل زباله ی میان راه می اندازم گاهی حتی آشغال ها را تا خانه حمل کرده و در سطل زباله می اندازم.
آن مدیر آن روز درس عملی و اخلاقی زیبا و ماندگاری به ما آموخت.