ای آنکه خود شبیه ترینی تو با رسول
عهدیست خوش که عهد تو را کرده ام قبول
من بر تو بسته ام همه حاجات را دخیل
حاجت روا نباشدم الا تو را وصول
در دل اگر نکاشت کسی بذر عشق تو
برداشت خود ملامت و گردید خود ملول
شب های انتظار به امید آن که صبح
گرمای آفتاب تو در جان کند حلول
پلکی به نرفت مگر پادشاه حسن
باری به ما دهد صله پروانه ی دخول
در خوان دوستان تو هر صبح عطر عهد
با صد وان یکاد سلامت کند حصول
ماییم و دست خالی و دل های پر ز عشق
انگشت خلق در دهن از عشق لا یزول
نا قابل است اگر سر و جان های ما عزیز
از ما همین بضاعت مزجات کن قبول
رحمان اگر چه هیچ نیارست وصف تو
موریست برده پای ملخ تحفه بر رسول
او را رها مکن که ولی خوانده او تو را
راعی کجا رها کند اندر بلا ذلول؟
شاعر:رحمان زارع
آذر1389 شیراز