طبق معمول هر سال...
«طبق معمول هرسال، اولین افطار ماه مبارک، بچههای هیأت را دعوت کرد.
طبق معمول هرسال در سفره افطار، نان سنگک بود و پنیر، چای شیرین و خرما. یکی دوسال آخر، سبزی هم اضافه شده بود.
طبق معمول هرسال، وقتی نماز مغرب را خواندند و کنار سفره افطار نشستند همه به ترتیب باید یک دعا میکردند و بقیه آمین میگفتند.
طبق معمول هرسال، صاحبخانه اولین دعا را گفت و بقیه آمین گفتند. سعید نفر پنجم یا ششم بود.
طبق معمول هرسال نوبت سعید که رسید شیطنتش گل کرد: «خدایا روزه کسانی را که با دعاهای خود باعث دیر شدن افطار روزهداران میشوند، اجابت نکن.»
طبق معمول هر سال آمین گفتن به دعای سعید، توی قهقهه بچهها و صدای استکانهایی که به نعلبکی میخورد گم شد.
طبق معمول هرسال بچههای هیأت، غروب اول رمضان کنار قبر سعید در مزار شهدا جمع میشوند.»
فراموش نکنیم...
«سفره افطار تلویزیون همه چیز داشت: خرما، نان، پنیر، گردو، سبزی، حلوا، آش، شله زرد، حلیم، زولبیا بامیه و ... تلویزیون را خاموش کرد.
ماهیتابه بزرگ را برداشت، دو تخم مرغی که در یخچال بود را شکست و تابه را تکان داد تا تخم مرغها خوب پخش شوند. نیمرو باید آن قدر بزرگ به نظر میرسید که به هر شش نفرشان برسد.»
مقصد: بیمارستان کودکان سرطانی
«هر سال روز آخر ماه رمضان افطاری میداد. مهمانها را به باغی با صفا در اطراف شهر میبرد. فطریه همه را هم میداد.
تا سه چهار ساعت بعد از افطار، مهمانها میگفتند و میخندیدند و شاد بودند. میزبان چشمهایش میخندید و قلبش گریه میکرد. این سوال توی مخش میکوبید که چند تا از مهمانهای امسال، سال بعد هم به افطاری او میآیند؟
موقع خداحافظی به همه دست میداد و از اینکه احیاناً به آنها سخت گذشته باشد؛ عذرخواهی میکرد. مهمانها سوار اتوبوسها میشدند. مقصد: بیمارستان کودکان سرطانی.»
دو تا سیب با بوی خاک باروتخورده روی یک قبر خیس
«یک سفره سبز پارچهای با لالههای قرمز،
دو تا بشقاب برنج و قیمه
دو تا استکان آب جوش
چهار دانه خرمای اهواز
دو تا سیب با بوی خاک باروت خورده خرمشهر
روی یک قبر خیس ...
با عطر گلاب
.
زن امسال هم میخواست اولین افطارش را در کنار پسر شهیدش باز کند!»
نذری که قبول نشد
«طلبه نذر کرد تمام ماه رمضان را تا صبح درس بخواند تا شب قدر را در حال درس خواندن درک کند.
پیرمرد نذر کرد تمام ماه رمضان گوسفند بکشد و افطار بدهد. منبر مسجد خاک میخورد و او چیزی از شرایط ذبح شرعی نمیدانست. یکماه با گوشت مردار افطار داد!
نذر پیرمرد قبول شد. طلبه هنوز درس میخواند...»
هنوز حواسش به همه ما هست
«زن با اندوهی بسیار و سفره خالی فکر میکرد و به پس اندازی که تمام شده بود و نیز به فرزندان یتیمش که همه نحیف بودند و با این حال، روزه میگرفتند. قرار بود بعد از ماه رمضان، به خانه همسایهای برود تا کارهایش را انجام دهد و دستمزد اندکی بگیرد، اما تا آن روز چگونه باید شکم خود و بچههایش را سیر کند.
ده روز به پایان رمضان مانده بود. قطره اشکی از چشمانش فرو چکید و زیر لب گفت: خدایا! ما برای رضای تو روزه میگیریم؛ خودت روزی ما را برسان... دقایقی بعد، زنگ در به صدا درآمد. یک گونی برنج به همراه تعداد زیادی نان و یک یادداشت پشت در بود. در آن یادداشت نوشته بود: خواب مولا علی(ع) را دیدم. نشانی این خانه را به من داد و گفت: اینها را برایتان بیاورم. امشب، شب شهادت مولاست. به یاد او باشید.
او هنوز هم که هنوز است پس از قرنها، به یاد یتیمان است.»