به سر سبزی خویش کاجی ندیدم
به سر گر چه جز برف، تاجی ندیدم
تو از من تمام دلم را گرفتی
از این بیش باج و خراجی ندیدم
قسم میخورم راستش را بخواهی
به بالای تو سرو و کاجی ندیدم
به جز عشق، دردی که درمان ندارد
به جز عشق راه علاجی ندیدم
مرا قصر تنهایی و بی کسی بس
از این امنتر برج عاجی ندیدم
که جز سکههای سیاه دورویی
به بازار یاران رواجی ندیدم
به یک سکه قلب، دل میفروشند
مناسبتر از این حراجی ندیدم
تو را با تپشهای قلبم سرودم
به این واژهها احتیاجی ندیدم»
شاعر:قیصر امین پور