کبوتر سپید صلح را سیاه پوش
که زیر سم گرگ ها پرش شکسته است
صبای خوش هوای باغ را وداع کن
که گرد غم به دوش های او نشسته است
چو زهره ساز را دگر نوای خوش نساخت
نوای غم زند که دور غم رسیده است
شکفته چون نشد بنفشه ای عجب مدار
بهار گل به سرحد عدم رسیده است
نظاره کن به شب ، دگر شبی سیاه نیست
که شعله های جنگ از آفتاب برتر است
نظاره کن به روز ؛ روز روشنی نماند
که روز را سیه قبای جنگ در بر است
شکسته قامت بلند سرو قد سهی
نشسته در قفس هزار خوش صدا خموش
صدای مرگ زندگی صدای انفجار
صدای اشک و آه و ضجّه می رسد به گوش
جوانه زد چو از زمین ستاره های سرب
کشید خطّ سرخ بر رخ بهارها
شکفت از آسمان چو بمب های خوشه ای
بسوخت خاک مهربان و شهر یارها
دگر زمان عاشقی فرا نمی رسد
که سوخت هم زمان و هم مکان هر قرار
پسر به بلخ شد بدون چشم و دخترک
به بامیان بخفته تا همیشه در مزار
شاعر : رحمان زارع 1385شیراز
زیباترین اشعار فارسی