حکایت پادشاه و درویش
پادشاهی بی گناهی سیاست می کرد. ناله اش در وی نمی گرفت و زاریش نمی شنید.
سوختمش ، عنان بریده و گفتم:
گر آزردی امروز درویش را
به فردات آزرده ای خویش را
چو فردا دهد بذر امروز بر
مکن بذر و بر آه درویش را
نه گرگی ! بینداز چنگال جور
مکن پوست بیچاره ی میش را
بزرگی کن و عفو و بخشش نما
میازار حتی بد اندیش را
نماند تورا تخت و دولت به جا
ببین روز معذوری خویش را
آتش سخنم در آ هنش گرفت،گفت تا دست کشند و نعمت نهند و خلعت دهند.
رحمان زارع