حکایت پادشاه و درویش بی گناه

داستانحکایت پادشاه و درویش

پادشاهی بی گناهی سیاست می کرد. ناله اش در وی نمی گرفت و زاریش نمی شنید.

سوختمش ، عنان بریده و گفتم:

گر آزردی امروز درویش را

به فردات آزرده ای خویش را

 

 

چو فردا دهد بذر امروز بر

مکن بذر و بر آه درویش را

 

نه گرگی ! بینداز چنگال جور

مکن پوست بیچاره ی میش را

 

بزرگی کن و عفو و بخشش نما

میازار حتی بد اندیش را

 

نماند تورا تخت و دولت به جا

ببین روز معذوری خویش را

 

آتش سخنم در آ هنش گرفت،گفت تا دست کشند و نعمت نهند و خلعت دهند.

 

رحمان زارع

5 1 1 1 1 1 Rating 5.00 (2 Votes)
Thursday, 12 September 2024
الخميس, ۰۸ ربيع الأول ۱۴۴۶
پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۳

Please publish modules in offcanvas position.