ای همه اسرار شبی فاش باش
جمعیت خاطر اوباش باش
شمع تویی،عیش تویی،عشق تو
آ و نگار شب عیاش باش
نقش تو زد تا دهد آواز خود
پرده گشا شهره ی نقاش باش
شب نرود تا نکنی خود طلوع
نور بیفشان و سحر پاش باش
کاش شدم در غم ای کاش ها
آ و مرا آخر ای کاش باش
سوخته رحمان دی و امروز را
روشنی دیده ی فرداش باش
ای غزل او راست صراط است،رو
هرچه او گفت چنان باش،باش.
رحمان زارع