حکایت پسرتنبل و دختر پادشاه
اختصاصی گویدا : آورده اند که در زمان های قدیم پادشاهی بود که دختر بسیار زیبایی داشت.از قضا در کشور پادشاه پسر تنبلی بود که هیچ کاری بلد نبود و کاملا بی مصرف بود. حتی نمی توانست از چاه آب بکشد.یکروز تلخک پادشاه تنبل را مسخره می کرد و ادا در می آورد تا پادشاه بخندد. دختر پادشاه که از مسخره کردن یک بنده ی خدا ناراحت شده بود رو به پدر کرد و گفت : همین تنبل اگر یک دختر زرنگ را به زنی اختیار کند می تواند پادشاه شود. پادشاه از این سخن دخترش بسیار آزرده خاطر شد و برای آزمایش حرف دخترش گفت: من تو را به ازدواج تنبل قلی در می آورم تا حرفت را ثابت کنی ولی اگر نتوانستی حرفت را ثابت کنی تنبیه تو همین بس که یک عمر زن تنبل قلی باشی و سرزنش های مردم را بشنوی.
خلاصه فردای آن روز پادشاه جشنی شاهانه گرفت و دخترش را به عقد تنبل قلی در آورد.
روز اول زندگی مشترک دخترپادشاه یک ده قرانی به تنبل قلی داد تا برود و نان بخرد. تنبل قلی که به زور زنش از رختخواب بلند شده بود و راه نانبایی را پیش گرفته بود در راه با پیری سفیدموی و ژولیده برخوردکرد. پیرفرزانه به تنبل قلی گفت : اگر پولت را به من بدهی پند بزرگی به تو خواهم داد که یک عمر از آن استفاده کنی. تنبل هم که دید اینگونه دیگر نیازی به نانبایی رفتن ندارد پول را به پیر فرزانه داد. پیرمردهم گفت: پند من این است که بالا بنشین و پایین را بپا.
تنبل دست از پا درازتر به پیش زنش برگشت و زن دوباره او را راهی نانبایی کرد.در راه دوباره پیرموسفید در راه تنبل سبز گشت و گفت:پندی دیگرت می دهم به شرط آن سکه که در دست داری.تنبل باز سکه را داد و به پند پیرمرد گوش سپرد. پیرچنین گفت: در تاریکی بنشین و روشنایی را بپا.
بارسوم باز همین اتفاق تکرار شد و پیرمرد چنین پند داد:کجا خوشه؟ هر جا که دل خوشه.
خلاصه روزها با تنبلی های تنبل قلی می گذشت و دختر پادشاه همچنان به فکر چاره بود.تا اینکه یکروز تنبل و با مردانی از روستا به مسافرت رفت.در میان راه کاروانیان از حمله ی راهزنان بیم داشتند. و به دنبال راهی می گشتند تا از زمان حمله ی راهزنان آگاهی یابند و خود را برای مقابله آماده سازند.اهل کاروان قرار گذاشتند که اگر کسی راهی نشان دهد که از دست راهزنان نجات یابند به او دویست سکه ی طلا جایزه دهند.
تنبل که از شنیدن جایزه ی دویست سکه ای حرص در جانش به تکاپو افتاده بود ناگهان گفت: من شما را از راهی امن رهسپار می کنم.
او از کاروانیان جدا شد و به روی قله ای رفت و راه های اطراف را دید زد و هنگامی که راهزنان هجوم آو.ردند او از بالا آنها را دید و به کاروانیان خبرداد و نزاع به سود کاروانیان تمام گشت و تنبل دویست سکه جایزه گرفت.
در ادامه ی سفر آب کاروانیان تمام شده بود و بسیار تشنه بودند. به چاهی رسیدند اما نگهبان چاه به آنها گفت شما اجازه ی برداشتن آب ندارید مگر به این سوال من جواب دهید که آدمی کجا خوش است؟
کاروانیان مات و مبهوت یکدیگر را نگاه می کردند که تنبل به یاد سخن آ ن پیر مرد افتاد و گفت: هرجا که دل خوشه.نگهبان از جواب تنبل خوشش آمد و به آنها اجازه ی برداشتن آب داد تا جانی دوباره بیابند.
کاروان رفت و رفت تا به شهری در کشور همسایه رسید . در ورودی شهر نگهبانان از کاروانیان پرسیدند آیا در میان شما حکیم حاذقی هست که مشکل پادشاه ما را که حکیمان کشور خودمان در رفع آن عاجز مانده اند حل کند.پرسیدند مشکل پادشاه شما چیست؟ یکی از نگهبانان گفت:پادشاه ما دو زن دارد که یکی نازاست و دیگری بچه های زیبایی می زاید. اما هر نوزاد او که متولد می شود چند روز بعد دچار خفگی شده و می میرد . وتاکنون کسی این مشکل را گره نگشوده است.
تنبل قلی که حالا در میان کاروانیان خردمند شمرده می شد گفت: من مشکل پادشاه شما را حل می کنم.
نگهبانان تنبل را پیش پادشاه بردند و گفتند : این مرد می گوید مشکل شما را می تواند عقده بگشاید. پادشاه که باور نمی کرد تنبل بتواند مشکلش را حل کند گفت: ای جوان اگر تو واقعا بتوانی معمای مرگ طفلان مرا حل کنی تورا ولیعهد خود می کنم.
تنبل گفت: همسر پادشاه کی فرزند دیگری به دنیا می آورد. پادشاه گفت: شاید یک هفته ی دیگر. پس تنبل یک هفته ای میهمان خوان پادشاه بود تا همسر دوم پادشاه پسری کاکل زری زایید.
تنبل به پادشاه گفت:من با اجازه ی شما با شب را در گوشه ی تاریکی از اتاق همسرتان بیداربمانم تا معما را حل کنم و کسی نباید از این موضوع باخبرباشد جز شما.
نیمه های شب بود که زنی وارد اتاق شد و می خواست طفل را خفه کند که با دیدن تنبل فرارکرد و تنبل توانست قسمتی از زلف زن را قیچی کند.
صبح که شد تنبل دستورداد تمام زن های شهر را بیاورند و همسر پادشاه با زلفی که قیچی شده موهای آنها را مقایسه کند. بالاخره معلوم شد زلف مال زن نازای پادشاست که از حسادت طفلان زن دوم را خفه می کرده است. پادشاه زن را طلاق داد و تنبل را ولیعهد خود کرد. چندسال بعد با مرگ پادشاه تنبل به سلطنت رسد و حرف دختر پادشاه ثابت شد.
قصه گو:محسن نوروزی
بااندکی تغییر وتلخیص .