اختصاصی گویدا : آتش دختر سلطانی در جان پسر شبانی شعله گرفت.کاش دل فاش مادر کرد.
گفت:
صدشکر که یزدان پسرچوپانی دامادکند به دختر سلطانی
این خود نه عجب باشد اگر اوخواهد یک لحظه کند باز،در رحمانی
پس ، پسر آن راز با پدر باز گفت.
گفت:
هرکس گلیم و پای خویش را وجب نکرد او فهم هیچ زیر و روی و روز و شب نکرد
پرواز باز با کبوتران ندید کس کانگشت بر دهان خویش از عجب نکرد
بین قدر خود که هر که قدر خود ندید را جز اشک و آه و ای دریغ و کاش ادب نکرد
از مجموعه حکایات رحمان زارع