شاه کلید

یوسف وزلیخا

گویدا: ملکه ی زیبا در کنار ستون بزرگ سفیدی در گوشه ای از سالن بزرگ قصر پادشاه به کارکردن غلام جوانش چشم دوخته بود. زیبایی غلام جوان دل ملکه را برده بود. ماه ها بود ملکه برای رسیدن به  هوس های شهوانی خود در فکر غلام خوش سیمایش بود.ملکه داشت فکر می کرد که آیا روزی به خواهش نفسش خواهد رسید یا نه؟ داشت به چند روز قبل فکر می کرد. روزی که چند بار  جوان را به اتاق خویش خواند تا بی پرده به او بگوید چه می خواهد و آتش درون خود را در آغوش او آب بپاشد،اما سنگینی و حیای شگفت جوان دهان او را بست.

ملکه در حالی که ذهنش پر از فکرهای پلید بود آهی از ته دل کشید و به  اتاق خود رفت.

ساعت ها روی تخت دراز کش داشت به غلامش فکر می کرد. با خود می گفت: این چگونه ای برده ای است که من که صاحب او هستم از او هراس و شرم دارم؟

به روز های نخستی که این برده را که در آن هنگام نوجوان بود خریده بودند فکر می کرد. با خود می گفت: ای کاش هیچ گاه او را ندیده بودم تا اسیر زیبایی او نشوم و باز می گفت: نه، او مال من است و باید هر چه من می گویم را اجرا کند وگرنه او را به زندان خواهم انداخت تا ادب شود.

شب شده بود و ملکه هنوز در افکار خود می پیچید.دیگر طاقت نداشت تصمیم خود را گرفته بود. با خود اندیشید: فردا روز خوبی برای اجرای نقشه ام است. شب را با این اندیشه به خواب رفت.

ساعتی پس از طلوع آفتاب بود که بیدار شد. برخاست و خود را بسیار آراست. تا آن موقع خود را اینقدر زیبا ندیده بود. به درون اتاق مخصوص دیگرش رفت و دستور داد غلام جوان به اتاق او بیاید.

جوان خوش سیما وارد اتاقی شد که بسیار بزرگ بود و برای ورود به آن از هفت در پیاپی گذشته بود. ملکه به زن میانسالی که کنیز مخصوصش بود اشاره کرد از اتاق خارج شود و ام را با جوان تنها گذارد. در حالیکه کنیز داشت بیرون می رفت ملکه گفت: درها را پشت سرت قفل کن.

چهره ی جوان سرخ شد و در قلبش احساس بدی کرد. با ذکری خود را به خدایش سپرد.ملکه به سمت جوان رفت و به جوان گفت: اینک من،زیباترین زن جهان، همسرپادشاه،خود را برای تو مهیا کرده و آراسته ام،درنگ نکن که برای این لحظه بسیار بی تابی کشیده ام.

جوان که حالا از مقصود شیطانی ملکه کاملا حیرت کرده  بود ، گفت: من به اربابم خیانت نمی کنم که او مرا بزرگ داشته و ظالمان رستگار نمی شوند.

زن با حالتی درهم آمیخته از شهوت و التماس و تکبر از او خواست تا او را به کام نفسش برساند.

جوان که فهمید از در دام خطرناکی افتاده است ناگهان پا به فرار از آنجا گذاشت. زن به دنبال او شروع به دویدن کرد و فریاد زد: بیهوده زحمت نکش،تمام درها را به سختی قفل کرده ام. تو باید مرا در آغوش خود آرامش دهی.

جوان بی اعتنا به سخنان ملکه،در حالیکه امیدش به خداوند بود به سمت درهای بسته دوید. همین که جوان به در اول رسید ناگهان قفل گسست و در گشوده شد. جوان به سمت درهای بعدی دوید و در ها یکی یکی گشوده شد. جوان تقوا پیشه از تمام درهای بسته عبور کرد و این نمونه ای بود بر آنچه خداوند فرمود ؛

 و من یتق الله یجعل له مخرجا (سوره طلاق/آیه2)

و هرکس از خدا پروا کند،خداوند برای او راه بیرون شدنی قرار می دهد.

آری تقوای الاهی شاه کلیدی است که با آن تمام درهای بسته به روی مومن گشوده می شود و سبب افزایش رزق و روزی او می شود. هر کس تقوا داشته باشد آنچه نمی داند را خداوند به او می آموزد و و برای او راه تشخیص و فرقان قرار می دهد و رستگار خواهد شد.

پس: یا ایهاالذین امنوا التقواالله حق تقاته...( آل عمران/آیه 102)

 ای کسانیکه ایمان آورده اید از خدا پرواکنید، آنگونه که شایسته ی ترسیدن از خداست.

داستان یوسف و زن عزیزمصر

رحمان زارع

 

5 1 1 1 1 1 Rating 5.00 (5 Votes)
Tuesday, 05 December 2023
الثلاثاء, ۲۲ جمادى الأولى ۱۴۴۵
سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۲

Please publish modules in offcanvas position.