صبح قافله ای از دیار عشق توست که با قدم های لطیفش
قبل از سلام خورشید، ایوان جان را آفتابی می کند.
بال های صبح ، فرش های فرود فرشته هایی است که به دیدار عرشیان خاک نشین آمده اند.
آمده اند تا سربازانت را از اهل صبح برگیرند.
صبح زمان نیست؛ مکان است؛ وعده گاه وصل اشک های عمرهای عاشقی با بهار آرزوست.
صبح همان مکان قریب است در این زمانه ی غریب که نراه قریبا!
صبح شاید آینه ای باشد از انوار درخشان آفتاب روی تو ، ولی من می دانم تو اصل اصل اصل صبحی.
ای صبح سلام!
متن ادبی از: رحمان زارع.